مونولوگهای من

چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی

Posts Tagged ‘poem

نه هر کلکی شکر دارد!

with 16 comments

دقت کردید آقای حیاتی همون گوینده اخبار شبکه 1، شبها توی یه برنامه ای میاد شعر و اینا می خونه؟ متاسفانه چون بیننده ثابت نیستم اسم برنامه رو یادم نیست. می دونید که نوع نمای دوربین و حالت چهره گوینده اخبار، تو برنامه های خبری به ترتیب مدیوم شات/خنثی هست. واسه اینکه احساسی رو به بیننده القا نکنه، برای اینکه خبرها بی طرف و بی قضاوت اعلام بشه و اینا. حالا فکر کنید چهره ی ادمی رو که n ساله بی لبخند دیدیم در یک وضعیت احساسی و شاعرانه بذارن. قبل از ما ، خود طرف خنده اش می گیره، خداییش شب اول با هزار مصیبت یه شعر خوند، دلم براش سوخت! اما فکر کنم بنده خدا دیگه خسته شده واسه تنوع هم که شده اومده تو حال و هوای حسی.

بگذریم، امشب من سر شام، دیدم ایشون یه شعر از مولانا رو خوندن و … جهت ثبت در تاریخ:

دلا نزد کسی بنشين که او از دل خبر دارد

به زير آن درختی رو که او گلهای تر دارد

در اين بازار عطاران، مرو هر سو چو بيکاران

به دکان کسی بنشين، که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس ترا، زو ره زند هر کس

يکی قلبی بيارايد، تو پنداری که زر دارد

ترا بر در نشاند او به طراری که ميآيم

تو منشين منتظر بر در، که آن خانه دو در دارد

نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زيری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد، نه هر بحری گوهر دارد

بنال ای بلبل دستان، ازيرا ناله مستان

ميان صخره و خارا اثر دارد، اثر دارد

بنه سر گر نميگنجی، که اندر چشمه سوزن

اگر رشته نميگنجد، از آن باشد که سر دارد

چراغست این دل بیدار، بزیر دامنش می دار

ازین باد و هوا بگذر، هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی، مقیم چشمهٔ گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد

Written by raoros

فوریه 26, 2008 at 8:03 ب.ظ.

نوشته شده در شعر

Tagged with ,

آیدا

with 10 comments

 

21148052.jpg

 

اگر بگویم که سعادت

حادثه یی ست بر اساس ِ اشتباهی؛

اندوه

سراپای اش را می گیرد

چنان چون دریاچه یی

که سنگی را

و نیروانا

که بودا را.

چرا که سعادت را

جز در قلمرو ِ عشق بازنشناخته است

عشقی که

به جز تفاهمی آشکار

نیست.

بر چهره ی ِ زندگانی ِ من

که بر آن

هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می کند

آیدا

لبخند ِ آمرزشی ست.

نخست

دیر زمانی در او نگریستم

چندان که چون نظر از وی باز گرفتم

در پیرامون ِ من

همه چیزی

به هیات ِ او در آمده بود.

آن گاه دانستم که مرا دیگر

از او

گریز نیست.

 

*شاملو

 

** قرار بود اینو چند روز قبل بنویسم، نمی دونم چرا ننوشتم!

Written by raoros

فوریه 13, 2008 at 8:57 ب.ظ.

نوشته شده در ادبیات

Tagged with

قِشنگه!

with 8 comments

الان داشتم توییترم رو زیر و رو می کردم، بین حرفهای بی سر و تهی که هر روز ردیف می کنم، چند تا جمله و شعر دیدم که معلوم نیست از کدوم ناکجا آبادی سردرآوردن جلو چشم من، می ذارمشون اینجا شاید یه اهل دلی خوشش اومد!

1- Passionate love is a quenchless thirst….Kahlil Gibran

2- «People say «I want peace.» If you remove I {ego}, and your want {desire}, you are left with peace. مردم می گویند: من صلح و آرامش را می خواهم. باید گفت که اگر نفس و خویشتن خود و خواسته و امیال خود را کنار بگذارید، چیزی که باقی می ماند آرامش است.

3- می دانی که مفتون یک انسان بودن یعنی چه؟ یعنی کسی که آدم به اندازه ای که دوستش دارد از او متنفر است..

4- زندگی اون لحظه هایی نیست که نفس می کشیم ، زندگی اون لحظه هایی هست که نفسمون تو سینه بند میاد.

5- Love is a disease for the ones who don’t know how to love themselves. عشق برای کسانی تبدیل به یک بیماری (مشکل) می شود که نمی دانند چطور خودشان را دوست داشته باشند.

6- آخر به چه گویم هست، از خود خبرم چون نیست، وز بهر چه گویم نیست، با وی نظرم چون هست

7- رخساره نشان دادی بی دین و دلم کردی….بگشای خم گیسو بی طاقت و تابم کن

 اینم کار جدیدمه، عکس و ادیت کار خودمه. به قول سینا gheeshange ؟؟؟؟؟؟؟این رو از یک قسمت از ترانه Love Profusion که توی عکس نوشتم، الهام گرفتم!

under-skin-copy.jpg

 پی نوشت اینکه به شدت از خریدن لپ تاپ پشیمونم، توی قرن 21 یه لپ تاپ ساختن که اندازه ی PC وزنشه، به شدت ظریف و حساسه، ناز نازی، کند، پر سر و صدا، وای خدااااا! ملت hp نخرید! اگر خریدید Pavilion نخرید، تازه خیلی کارش درسته رفته compaq  رو هم گرفته، عصبانیم ! عصبانیییییی! در اوج بی پولی و بدبختی نگاه چه خرجی انداختم رو دستمممممم! کی این فکرو انداخت تو مغز من آخه؟ بکشمت؟؟؟؟ آره؟؟؟

Written by raoros

دسامبر 24, 2007 at 11:43 ق.ظ.

نوشته شده در notebook, من, نقل قول, گرافیک, شعر

Tagged with , , , , ,

بلاغت سبز

with 3 comments

 

 

سال ها عشوه کردی و بارها طعنه زدی؛

مدید ایام ناز فروختی و قدم در قدم بر درب خانه هایم کشاندی؛

هستی ام را به تاراج بردی و رونق زندگانیم را گرفتی.

بارها شکایتت را به هر جا بردم و قلب سوخته ام را در میدان شهر به تماشای مردمان گذاشتم؛

آن دل بی نظیرت لبهای مرا به آتش سوزاند.

اینک به سوی کوی معطرت می آیم؛ اما از هم اینک همسفر منی؛

به کوی تو می آیم، اما مدت هاست تو در کوی منی؛

به سوی تو می آیم؛ اما تو همیشه در قلب منی؛

کیف انساک و لم تزل ذاکری*

غلغله وجودم را نمی بینی ؟

پریشانیم را چه ؟ شیداییم ، آشفتگی ام، اضطرارم، این همه را نمی بینی؟

خود می دانی که همه از توست …. بی انصاف !

دیر ایامی است می اندیشم این سوزش درون که مرا این چنین گداخته بی شکیب ترین آتش عالم است و این نصیبی از آتش توست، اما اینک که بوی کوی تو می آید، ای گرمای دل من! هستی من! تمام وجود من!

دل بی نصیبم اقرار می کند که آن جان سوزی، فلفلی بیش نبود و اینک این جان سوزی ماه روی سیه خال پرآشوب است که روح و قلب و جانم را سراسر به آتش کشانیده است.

دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه

هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا !

آتش افروخته ای! مرا مترسان! مانند متهمی که این بار به پای اختیار و قلب، طلب به سوی آتش جرم افروخته ی خود می رود هم اینک به سوی آتش عظیمت می آیم !

 

*چگونه فراموشت کنم که تو همیشه در یاد منی (مناجات خمسه عشره )

 

**صفیر اول از جنون یک مجنون به سوی کلوخهای بلور آفرینش ، یادش بخیر!!!

 

***نوشته سید مجید حسینی

 

Credit goes to [Link]

 

Written by raoros

دسامبر 21, 2007 at 11:19 ب.ظ.

نوشته شده در نقل قول, اسلام, شعر

Tagged with , ,