مونولوگهای من

چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی

Archive for the ‘کتاب’ Category

Vale et me ama

ژاک این سطور را با لحن محکم و جدی در جواب او نوشته بود:

برای چهاردهمین سال زندگی دوستم:

در جهان مردی هست که روز از آلام وصف ناپذیر رنج می برد و شب نمی تواند چشم بر هم بگذارد. در دلش خلاء هولناکی است که کامجویی نتوانسته است آن را پرکند. در سرش همه قوای دماغی در جوشش اند. در بحبوحه لذتها در جمع دوستان طرب، ناگهان حس می کند که تنهایی با بالهای سیاه بر قلبش سایه افکنده است. در جهان مردی هست که به هیچ چیز امید ندارد و از هیچ چیز نمی هراسد، از زندگی متنفر است و نمی تواند آن را ترک کند: این مرد کسی است که به خدا ایمان ندارد.

حاشیه: این را به یادگار نگه دار. هر وقت که غمها بر تو هجوم می آورند و بیهوده فریاد می کشی آن را بخوان.

ژ.

* خانواده تیبو:: روژه مارتن دوگار::ج1 ::4ج

Written by raoros

فوریه 22, 2008 at 9:49 ب.ظ.

نوشته شده در کتاب

Tagged with

به مجنون گفتم زنده بمان

with one comment

روزگاری بوده است که آینه های پی در پی روزهای سرد زمین را در تابش خورشیدهای مکرر غرقه می کردند. اما چیزی نمی گذرد که آینه های یک به یک شکست می گیرند، و  یاد خورشید در خرده های آینه بر زمین می ماند. چیزی نمی گذرد که در نبود آینه ها، خورشید فراموش می شود و روی در خفا می کند. چیزی نمی گذرد که لاجرم تنها راه ما به خورشید از این پاره های آینه راست می شود.

پسرک بودم، چشنده عشقی کوچک که به مجنون گفتم: » زنده بمان.»

و این مجنون، مجنون، مجنون …نمی دانم چرا اسم این دو جزیره را گذاشته اند مجنون؟ شاید چون قربانگاه مردانی بوده است که جنگ باعث شد بشناسمشانو قربانگاه ابراهیم و حمید و مهدی، که اسم شان برای همیشه در قلبم با اسم مجنون به یادگار مانده است. پیشه شان عاشقی بود … مطمئنم، بروید از لیلی ابراهیم بپرسید…

مقدمه ای از :

کتاب : به مجنون گفتم زنده بمان – روایتهایی درباره شهید حمید باکری از چشم کسانی که او را دیده اند.

تالیف و گردآوری: فرهاد خضری – انتشارت روایت فتح

Written by raoros

نوامبر 29, 2007 at 4:54 ب.ظ.

نوشته شده در کتاب

Tagged with