Archive for the ‘کتاب’ Category
Vale et me ama
ژاک این سطور را با لحن محکم و جدی در جواب او نوشته بود:
برای چهاردهمین سال زندگی دوستم:
در جهان مردی هست که روز از آلام وصف ناپذیر رنج می برد و شب نمی تواند چشم بر هم بگذارد. در دلش خلاء هولناکی است که کامجویی نتوانسته است آن را پرکند. در سرش همه قوای دماغی در جوشش اند. در بحبوحه لذتها در جمع دوستان طرب، ناگهان حس می کند که تنهایی با بالهای سیاه بر قلبش سایه افکنده است. در جهان مردی هست که به هیچ چیز امید ندارد و از هیچ چیز نمی هراسد، از زندگی متنفر است و نمی تواند آن را ترک کند: این مرد کسی است که به خدا ایمان ندارد.
حاشیه: این را به یادگار نگه دار. هر وقت که غمها بر تو هجوم می آورند و بیهوده فریاد می کشی آن را بخوان.
ژ.
* خانواده تیبو:: روژه مارتن دوگار::ج1 ::4ج
به مجنون گفتم زنده بمان
روزگاری بوده است که آینه های پی در پی روزهای سرد زمین را در تابش خورشیدهای مکرر غرقه می کردند. اما چیزی نمی گذرد که آینه های یک به یک شکست می گیرند، و یاد خورشید در خرده های آینه بر زمین می ماند. چیزی نمی گذرد که در نبود آینه ها، خورشید فراموش می شود و روی در خفا می کند. چیزی نمی گذرد که لاجرم تنها راه ما به خورشید از این پاره های آینه راست می شود.
پسرک بودم، چشنده عشقی کوچک که به مجنون گفتم: » زنده بمان.»
و این مجنون، مجنون، مجنون …نمی دانم چرا اسم این دو جزیره را گذاشته اند مجنون؟ شاید چون قربانگاه مردانی بوده است که جنگ باعث شد بشناسمشانو قربانگاه ابراهیم و حمید و مهدی، که اسم شان برای همیشه در قلبم با اسم مجنون به یادگار مانده است. پیشه شان عاشقی بود … مطمئنم، بروید از لیلی ابراهیم بپرسید…
مقدمه ای از :
کتاب : به مجنون گفتم زنده بمان – روایتهایی درباره شهید حمید باکری از چشم کسانی که او را دیده اند.
تالیف و گردآوری: فرهاد خضری – انتشارت روایت فتح