مونولوگهای من

چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی

Archive for the ‘him’ Category

86-06-25

with one comment

.::. 1 .::. چه شب مفیدی بود!

n تا بلاگ آی تی خوندم و خوب، شخصاً حس نوشتن چنین مطالبی رو ندارم، یعنی مطالب ترجمه شده در مورد آی تی، ولی مشتری پر و پا قرص همیشگی شون هستم!

و اینکه یک جا یک کامنتی از یه آقایی دیدم که نوشته بود وردپرس داره تبدیل به محلی برای ترجمه اخبار آی تی می شه که خوب این اصلاً نباید چیز بدی باشه، وردپرس به مراتب و مراتب و مراتب و … بهتر از بلاگفا و پرشین بلاگ و حتی یاهو360 و ایناست که فقط مایه دق کاربرن ! (البته بعد از وردپرس من امتیاز رو بلاگر می دم که یک سرویس گوگلی شده و خوب مگه میشه گوگل چیز بد توش باشه؟؟؟)

.::. 2 .::. امشب، اینطور که از اخبار برمیاد، آخرین شب تنهاییه، تمامی افراد محترم موجود در سفر یعنی مامان و بابا، برمی گردن و این هم خوبه هم بده! که مسلماً خوبی و بدی هاش بر همه ی افراد مجرد واضح و مبرهنه ! البته خیلی آدم بی عرضه ای بودم که از آزادی بی حد و حصرم استفاده نکردم ولی مگه کار زیاد و روزه و دلتنگی و مصائب منشعبه از این مسئله می ذاشت که به چیز جدیدی بپردازم؟

.::. 3 .::. تا همین چند دقیقه پیش تو اتاق راه می رفتم و بلند بلند حرف می زدم، حرفهایی که لازم بود رو در رو بگم و انقدر دور خودش دیوار کشیده بود که هیچ وقت جرات نکردم چیزی بگم، می خوام برای خودم تمومش کنم و بفهمم که نمی شه و نباید می شد و اشتباه کردم، خدا می دونه که چقدر برام سخته ولی دارم تحمل می کنم، تحمل و نه مقاومت … خدایا کمکم می کنی؟

.::. 4 .::. محض رضای خدا در مورد یه چیز بدردبخور هم حرف بزنم، الان دو کتاب دستمه، یکی رمان و اون یکی تاریخی -پژوهشی-هنری- دایره المعارفی و الخ !!!

خوندن اولی اگر اهل خوندن رمان حسابی و قوی هستید و خوندن دومی اگر از اهالی هنرید، توصیه میشه:

1. سه داستان نیویورک – اثر : پل آستر

2. تاریخ هنر – اثر: ارنست گامبریج.

Written by raoros

سپتامبر 16, 2007 at 6:00 ب.ظ.

نوشته شده در him, قصه, من, هنر, روزانه

86-06-04

leave a comment »

داشتم به آن پست قبلی ام در مورد » دیگران » فکر می کردم،

دخترکی که در نقش دیگران ظاهر شده بود، در مراحل ابتدایی ظهورش بود،

دخترک این روزها می تواند یک آهنگ لاتین گوش بدهد و زیر لبش تکرار کند :  Divano blessia

دخترک حتی احساس زرنگی هم می کند، درحالیکه حسابی خورد و خاک شیر شده، ولی خوب، فکر می کند از آن دخترک پست قبلی خیلی پاهایش را فراتر نهاده، و حالا شخص مذکور خودش را … هم که بدهد، عمراً اگر بتواند foot print های دخترک را از در و دیوارهایش پاک کند و این در مورد ورود نفر بعدی که » غیر » محسوب می شود، خیلی تأثیرگذار خواهد بود.

دخترک کارهایی کرده که خودش هم در تصورش نمی گنجد، دخترک بزرگترین ریسک های عمرش را در این چند مدت اخیر مرتکب شده که فقط خدا رحمش کند !

دخترک اما، با همه اینها، تنها تر از همیشه ست، گرچه یک جورهایی کار خودش را کرد و همه چیز را قر و قاطی کرد و حتی طبق اخبار واصله اش به من، بیشتر هم قر و قاطی خواهد کرد … ولی خوب تنها تر هم شد !

خبر دیگری از دخترک در دست نیست …

تا بعد …

—————-
Now playing: Madonna – Hey You
via FoxyTunes

Written by raoros

آگوست 26, 2007 at 7:49 ب.ظ.

نوشته شده در him, من, دیگران

86-06-03

leave a comment »

بله قبول دارم و هیچ هم حرفهای خودم رو نفی نمی کنم،

بله، گاهی اتفاقهای وصف ناپذیری در زندگی می افتد، که واقعاً نمی شود توصیفش رامکتوب کرد،

ولی دقت کنید! این اتفاقها فقط برای خود آدم می افتد و برای خود آدم هم می ماند، دیگران، معمولاً کورند یا کر اند یا خودشان را به این حالت می زنند،

بله دقت کنید، این اتفاقها فقط توی دل صاحب مرده خود آدم می افتد،

برای دیگران، شما نفر n ام هستید، و این یک اتفاق تکراری است که در هر رابطه ای رخ می دهد، نه، نه، احمق نشوید، خبری از ماندگاری یا احساسات قابل توجهی نیست، شما، شمایید و شما یکی هستید مانند بقیه،

شما حتی می توانید یک سگ باشید، حتی می شود با احساسات شما مثل سگ برخورد کرد،

شما چیز خاصی نیستید از نگاه دیگران، و خوب راهی هم نیست To change their mind ! …

شما می توانید یک مهمان فضول باشید، یا یک نفر که برای منافع آنها آمده یا یک …

شما هر جایگاه پست و احمقانه ای رو می تونید توی ذهن آنها به دست آورید، غیر از آنچه که شایسته ی آنید.

اما شما احمق نیستید، نباید با پتک توی سر شما زد که شما خودتان انتخاب کردید، شما پاک بودید، ذهنتان آلایش نداشت، شما باهوش هستید، شما دوست داشتنی هستید، مردان زیادی هستند که شما را می خواهند، شما …

ولی شما ساده اید،

شما روان اید،

اما حقیر نیستید …

شما عاشق عشقید …

شما … شما … شما تنها هستید.

شما باید به این وضع عادت کنید.

شما تنها هستید، کاملاً تنـــــــــــــــــها …

—————-
Now playing: Tarkan.Raoros.Zahra – Dudu
via FoxyTunes

Written by raoros

آگوست 25, 2007 at 12:59 ب.ظ.

نوشته شده در him, من

مسجد

leave a comment »

اتفاقی که می افته قابل وصف نیست و نمی دونم اگر تو چهل سالگی ام (اگه به اون سن برسم) برگردم و به عقب نگاه کنم، چی به خودم می گم؟

یه مسجد قدیمی رو می بینم که از بیرون خیلی به نظر بزرگ نمیاد، دارن بازسازیش می کنن و کلی خاک و خلیه، چند تا کارگر اینور اونورش دارن می پلکن.

از پلکان باریک که می ریم بالا، داخلش یه صحن بزرگه که پر گیسه های گچه، یه راه پله باریک پیچ در پیچ هم داره که می ره پایین و کنارش یه پلاکارد زده » نماز خانه «.

کنار صحن در حال ساخت، که سقف خیلی بلندی داره و نور عصر از لابلای شیشه ها توش می تابه، یه پلاکارد سفید با این مضمون زده که : وضوخانه برادران از کوچه.

می ریم که کوچه مذکور رو پیدا کنیم، اولش می رسیم به یه کوچه که توش چند تا آپارتمانه، تا اون بره توی کوچه رو ببینه، من می رم بطری نیمه خالی رانی پرتقالی ایرانیم رو که نتونستم تمومش کنم، بندازم تو یه سطل آشغال سیار که تو یه جوی آب جلوی سوپره. برمی گردم عقبو نگاه می کنم ببینم دنبال اومده و متوجه غیبتم شده؟

می بینم خبری نیست، توی کوچه بن بست رو که نگاه می کنم می بینم برگشته یعنی که تو این کوچه وضوخونه نیست،

می ریم کوچه سمت راست مسجد، چند تا کارگر جلوی یه جا که پرده داره وایستادن، انگاری اونجاست، یه نگاه به من می کنه و یه راست از پله های وضوخونه می ره بالا، و اشاره هم نمی کنه که من باید چکار کنم؟

من هی این پا اون پا می کنم و کارگرهای جوون فسقلی هم هی به من نگاه می کنن که چشمام به در وضوخونه است.

بالاخره از وضوخونه میاد بیرون، آستیناش رو بالا زده و صورتش خیسه و یه طره از موی جلوی پیشونیش که همیشه یه جور خاصی بالای پیشونیش نشسته، چسبیده به پیشونیش.

می ریم داخل مسجد، از پلکان می ریم پایین اون تند تر از من می ره پایین و دو طبقه که می ریم پایینتر وسط خاک و گچ، یه جاییه که نوشته نماز خونه، یه سالن بزرگ مفروش که سه چهارم اش مردونه است و یک چهارم بقیه رو با پرده برای خانمها جدا کردن. با سر اشاره می کنه که من باید برم اون سمت پرده و سریع کفششو درمیاره و وای می ایسته به نماز.

از پرده که رد می شم، سه تا خانم نشستن. یکی شون تا من وارد شدم از سالن خارج شد، دو تای دیگه هم سفره کوچیکی پهن کردن و مشغول خوردنن.

چادر و کوله پشتی مو درمیارم و یه چرخی می زنم و کنار پرده دراز می کشم رو زمین، به سقف کدر و تازه ترمیم شده سالن نگاه می کنم، پنجره های بلندی داره، و نور کمی می تابه به داخل، فضای خاصی داره.

اتفاقی که برام می افته قابل توصیف نیست، که من چه سیری کردم زیر سقف زیرزمینی اون مسجد، که چه چیزهایی برایم ثبت شد، نور و فضای مسجد قابل شرح نبود، نمی تونم بگم که چه چیزی از اون مسجد روی قلبم نوشته شد،

و اینکه بی هیچ اشاره واضحه که حضور کسی آنجا زیر آن گنبد بود که من دوستش داشتم، پرده را یکی دو باری زدم بالا و دیدم ایستاده به نماز، صدای بسم الله اش در فضای خالی مسجد می پیچید، و من تصور می کردم تا عمر دارم آن لحظات را فراموش نخواهم کرد …

هیچ بر زبانم نمیاد که چه تصویری از آن مسجد پر خاک و گچ روی قلب و ذهنم ثبت شد، انقدر برایم مهم بود که الان لپ تاپم را گذاشته ام روی پایم و دارم اینها را برای خودم ثبت می کنم …

وقتی حدس زدم نمازش تمام شده، بلند شدم و چادرمو سرم کردم و به اون طرف پرده که نگاه کردم دیدم نمازش تمام شده و می خواد جوراب هاشو بپوشه، بعدش که کفش پوشید، من زودتر از سالن زدم بیرون، توی اولین راه پله که پیچیدیم، همانطور که انتظار می کشیدم، آمد جلو و دزدکی اما با صدا، لبهام رو بوسید ……………………….

خندیدم و به شوخی گفت: تو مسجد هم ول کن نیست! گفتم : اااا ! تو شروع کردی که !!

یک طبقه که بالاتر رفتیم دیدم نمی شود، و انگشت اشاره ام را بالا گرفتم که یعنی یکی دیگه ! آمد و جلو منو به خودش چسبوند و یه بار دیگه لبهامو بوسید …………..

وقتی از مسجد اومدیم بیرون، شوخی می کردیم با هم که عجب مسجد باحالی بود و چه خوش گذشت و ما که کاری نکردیم !!! و …

خوب کسی تو این دنیا هست که بفهمه امروز برای من چه روزی بود؟

و من چه لحظه ی ناب و بی نظیری رو تجربه کردم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

—————-
Now playing: Yanni – For All Seasons
via FoxyTunes

Written by raoros

آگوست 18, 2007 at 6:09 ب.ظ.

نوشته شده در him, قصه, من